نگاهی به کتاب «درآمدی بر علومانسانی و اجتماعی در جهان معاصر»
تقویت علومانسانی، راه خروج از بنبستها
سمیه فلاحنیا، پژوهشگر حوزه آموزش عالی
کتاب «درآمدی بر علومانسانی و اجتماعی در جهان معاصر» نوشته ناصر فکوهی با هدف کمک به جوانانی که به هر دلیلی تمایل به ادامه تحصیل و کار در حوزههای علوم انسانی و اجتماعی را در خود احساس میکنند، در 6 فصل نگاشته شده است. نویسنده بهعنوان یکی از کنشگران اصلی حوزه علوم انسانی به ارائه نتایجی مهم که از دهه 1960تا امروز در علومانسانی و اجتماعی بهدست آمده، میپردازد.
در فصل اول کتاب با عنوان «قرن بیستویکم چگونه خواهد بود؟» فرهنگ بهعنوان کلید اصلی خروج از چرخههای باطل انحصار و نابرابری، از بین بردن نخبهگرایی و روابط سلطه معرفی و بر نیاز به تغییر عمیق و گسترده نگاهها به «فرهنگ» تأکید شده است. با توجه به اینکه هدف علوم انسانی، به حداقلرساندن جنبههای منفی و مخرب و به حداکثر رساندن جنبههای مثبت و خلاق در «شناخت» است؛ پس علوم انسانی، با شناخت و عمقی که به شناخت فرهنگی میدهند تنها عاملیاند که با بازتفسیر عمیق و بازیابی مسیر واقعی حیات فرهنگها و مردم در آنها، میتواند نشان دهد یکسانسازی تصنعی و شبیهسازی فرهنگها در طول تاریخ ناموفق بوده و منجر به فقر فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی و جنگها شده است.
فصل دوم کتاب با عنوان چشمانداز رابطه علوم انسانی و علوم طبیعی به تضادهای میان دانشگاه و قدرت در علوم انسانی در تحولی 150ساله، بیان اهداف غایی علوم طبیعی و علوم انسانی بهطور جداگانه، تضاد روششناختی موجود میان این علوم و در نهایت حذف مرزهای بینرشتهای و بین روششناختی که منجر به رشد علوم بینرشتهای شده است، میپردازد. در این فصل از کتاب بر اینکه فرایند شناخت باید مرزهای رشتهای را از میان بردارد و علوم اجتماعی باید هدف شناخت جوامع برای تغییر آنها در جهت بهبود انسانی و اخلاقیشان را دنبال کنند، تأکید میشود. نویسنده معتقد است رشد بینرشتهایها نوعی از شناخت را بهوجود میآورد که قابلیت تأثیرگذار بودنش در جامعه مهمترین خصوصیتش است. بدینترتیب حرکت دانش اجتماعی بهسوی تحلیل و تغییر اجتماعی و نقش دانشمند در تغییرات اجتماعی در راستای همسازی انسان و طبیعت و نه برتری انسان بر طبیعت اهمیت دارد.
در فصل سوم کتاب با عنوان «چرا علوم انسانی؟» نویسنده رشدنیافتگی فرهنگ عمومی جامعه و پایین بودن سطح فرهنگ عمومی بهصورت نسبی در میان نخبگان (حتی تحصیل کردگان علوم انسانی) جامعه را دلیل بر عدمدرک اهمیت علوم انسانی در ایجاد تغییرات و بهبود وضعیت جامعه میداند و معتقد است تغییر در سطح سرمایههای فرهنگی جامعه به میزان بالارفتن سطح «مدنیت»، درونیسازی فرهنگ خاص و به میزان ارتباط آنها با «واقعیت» و «جهان واقعی» بستگی دارد و تأکید میکند راهحل خروج از بنبستها و بحرانها برای جوامع بازگشت به عقلانیتی است که در آن علومانسانی جایگاهی بالا بیابند.
در فصل چهارم کتاب با عنوان «علم یا ترویج» نویسنده تأکید میکند که در قرن 21ام نگاه به علومانسانی باید بهصورت ریشهای تغییر کند؛ حرکت اصلی بیشتر در مسیر تحلیلی-تفسیری و بر الگوهای تطبیقی، تاریخی و تبارشناسانه خواهد بود تا کمّی شدن و ابزاری شدن شناخت فرهنگی، اجتماعی انسانها؛ و آینده علوم اجتماعی و انسانی را بیشتر در حوزه ترویج میبیند نه تخصص، بنابراین شاهد رشد علومانسانی در قالب علوم بینرشتهای بسیار تخصصی نسل جدید خواهیم بود که نتیجه آن دمکراتیزه کردن در قالب مسئولیتپذیری کنشگران علمی است.
در فصل پنجم با عنوان «چشماندازهای دانشگاهی»نویسنده با بیان اینکه امروز کنترل توزیع و تکثیر «شناخت» از خلال فناوریهای جدید، استراتژیهای سلطه را به سمت «دمکراسی مشارکتی» و «مشارکت اجتماعی» تغییر داده است، آیندهای را متصور میشود که شکلگیری دانشگاههای پژوهشی-آموزشی، نخبهگرا و مردمی مقدمهای برای ورود به عصر پایان دانشگاهها یا نوزایی جدید نظامهای شناخت در قالب نظامهای پراکنشیافته تولید و توزیع دادههای علمی و تجربی را بهوجود آوردهاند. وی معتقد است گسترش روابط دمکراتیک در تولید، بازتولید و توزیع و ترویج دانش با روشها و رویکردهای جدید، موضوع اصلی مباحث سالهای آتی خواهد بود و وظیفه اصلی نخبگان فکری و دانشگاهی مشارکت حداکثری، گسترش و در دسترس قراردادن حداکثری «شناخت» و ایجاد روابط هر چه بیشتر میان شاخههای شناخت (تفکر بینرشتهای) است.
در فصل ششم «راهنمایی برای دانشجویان علوم اجتماعی و انسانی» نویسنده علاقه واقعی به علوم انسانی و اجتماعی را علاقه به «روابط اجتماعی و تمایل به بهبود آنها» و داشتن نوعی «ایثارگری و گذشت» میداند زیرا معتقد است فارغالتحصیل علومانسانی بهعنوان یک کنشگر اجتماعی که بهطور معمول از امتیازات مادی کمی برخوردار میشود، اگر رضایتش را در بهبود جامعه ببیند و اهمیتدادن به امر اجتماعی و نفع جمعی را در برابر امر و نفع فردی اولویت خویش قرار دهد و خوشبختی خویش را از خلال امر غیرمادی جستوجو کند، میتواند موفق باشد. «مردمیشدن» و «عمومی شدن» یا «دمکراتیزهشدن فرهنگ» فرایندی است که در آن واحد، شامل دمکراتیزاسیون «فناوریها» و دمکراتیزاسیون «اندیشهها» میشود. دمکراتیزاسیون بهدنبال نفی تخصصها نیست بلکه بیشتر در پی از انحصار خارج کردن تخصصها، شفافیت بخشیدن به آنها، قابل دسترس کردن دادههایشان و از میان بردن سلسلهمراتبهاست تا چرخههای آسیب در جامعه انسانی کاهش یابند و هر انسانی بتواند به بهترین شکل ممکن در جامعه خود و جامعه انسانی مفید واقع شود.
در پایان نویسنده کتاب اینگونه نتیجهگیری میکند: موضوع اصلی و درسی تمام علوم انسانی و اجتماعی بهویژه در قرن بیست و یکم رسیدن به آرمانی چندهزارساله است، یعنی انتخاب سادهزیستی و سادهگرایی برای هماهنگی گسترده با طبیعت و همهموجودات آن برای انسانها؛ زیرا باید به مجموعه انسانیت و در چارچوبی سیارهای اندیشید و تنها با چنین رویکرد، اندیشه و گفتمانی میتوان آیندهای برای انسان و انسانیت تصور کرد.